داستان لیلی و مجنون به زبان ساده و زیبا
به گزارش وبلاگ املاکیا، داستان لیلی و مجنون، داستان عاشقانه غم انگیزی است که شاعران زیادی در وصف آن سروده اند. اما معروف ترین آن ها در شعر نظامی گنجوی است. در ادامه متن کامل داستان لیلی و مجنون به نثر و به زبان ساده را خواهید خواند.
سرویس فرهنگ و هنر - هر عشقی شروعی دارد و پایانی؛ همواره همینطور بوده است. در کشاکش زندگی روزمره، بذر بی نشانی در دل شکل می گیرد که تا فرد به خود بیاید شاخ و برگ انبوهی از دل بذر برخاسته که هرس کردنش سخت است. و گاهی حتی غیر ممکن. داستان لیلی و مجنون نیز اینگونه است؛ داستانی سراسر عشق و زیبایی. قبلا در مطلبی جداگانه بهترین اشعار درباره لیلی و مجنون را آورده ایم؛ در این مطلب و در ادامه، داستان لیلی و مجنون به زبان ساده را برای شما بازگو خواهیم کرد.
داستان لیلی و مجنون به زبان ساده
در روزگاران دور، در خاندان پادشاهی عرب که عدل و جوانمردیش شهره عالم بود، پسری زاده شد. پسری که از ابتدا، هستی پدر در هرم نفس های او خلاصه می شد و با گریه او دل پدر آشوب می شد. پسرک، شیرین و زیبا یود. زمانی که یک هفته از تولد او گذشته بود، گردی صورتش با ماه شب چهارده برابری می کرد. نام پسربچه را قیس نهادند. پادشاه بهترین دایه ها را برای نگه داری قیس به دربار آورد تا پسرش همانطور که شایسته یک شاهزاده اصیل بود، تربیت گردد. همه شادی و غم پدر در شادی و غم قیس خلاصه می شد. با وجود قیس، دنیا بر وفق مراد پدر بود و هیچ چیز نمی توانست خاطر او را بیازارد؛ تا اینکه قیس به هفت سالگی رسید.
پدرش طبق رسم بزرگان شهر که می خواستند فرزندانشان از دریای دانش، قطره اندوزی نمایند او را به مکتب فرستاد. مکتبی مختلط از تمام دختران و پسران قبیله های دور و نزدیک. در این میان، دختری زیبارو بود که تشبیه او به فرشتگان آسمانی خطا نبود. دختر که همچون مرواریدی در صدف بود، از قبیله ای دیگر برخاسته بود. بی گمان چشمانی نظیر چشمان دختر، فقط در آهوان دشت یافت می شد و گیسوان تاب خورده و سیاهش، راه شب را نشان می داد.
چه کسی می تواند با دیدن چنین الهه شکرشکنی دل به او نبازد؟ قیس هم با دیدن دختر، چنان دل به او بست که چیزی را در دنیا به جز او نمی دید و این عشق زمانی آسمانی شد که دختر نیز دل به او داد. در تمام مدت کلاس درس، شاگردان درس حساب می خواندند و این دو عاشق، محبت بی حساب نثار یکدیگر می کردند؛ شاگردان علم می آموختند و این دو عَلَم عشق می افراشتند. وصف عاشقی این دو کودک به هم، با تمام اوصاف دنیا متفاوت بود. آنچنان که هیچ چیز به جز مراقبت از این نهال دوستی برایشان مهم نبود و هیچ کس را به جز یکدیگر نمی دیدند.
پدر مجنون به خواستگاری لیلی رفت اما نه تنها پدر لیلی بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند. مجنون چون جواب رد شنید زاری ها و گریه ها کرد ولی دست بردار نبود. قبیله لیلی قصد آزار او را کردند و او گریخت. او حتی شخصی به نام نوفل را به خواستگاری لیلی فرستاد اما سودی نداشت. بعدها لیلی را بر خلاف میلش به مردی از قبیله بنی اسد دادند. نام این مرد ابن سلام بود. عروسی مفصلی بر گزار شد و پدر لیلی از خوشحالی سکه های زیادی بین حاضران تقسیم کرد. اما در اولین شب زفاف ابن سلام سیلی محکمی از لیلی دریافت کرد.
مردی خبر این ازدواج را به مجنون رساند و خود بهتر می دانید در آن زمان چه حالی به مجنون عاشق و بی دل دست داد... غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد. لیلی نیز دل خوشی از ابن سلام نداشت و با اکراه روزگار خود را با او می گذراند. تا اینکه ابن سلام بیمار شد و پس از مدتی جان سپرد و لیلی در مرگ جان سوز او به سوگ نشست!! این خبر را به مجنون رساندند، مجنون دو پا داشت دو پای دیگر غرض کرد و به ملاقات لیلی شتافت تا شاید شریک غم لیلی پدرش باشد!
لیلی و مجنون مدتی را در کنار گذراندند و از عشق هم بهره ها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا خاموش شد و مجنون تنهای تنها شد. قبر لیلی را از مجنون مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به لیلی برساند و گفت اینقدر می گردم و اینقدر خاک ها را می بویم تا بوی لیلی را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت. مجنون بر سر قبر لیلی آنچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار لیلی دفن کردند و اینچنین این دو دلداده عاشق بار دیگر در کنار هم آرمیدند...
منبع: setare.com